شعر معاصر

شعر معاصر

اشعار متین اسماعیلی
شعر معاصر

شعر معاصر

اشعار متین اسماعیلی

بادبادک


دستهایم را گرفتی

لبخند می زدم

لبخند می زدی

دلم قرص بود که هرگز رهایم نمی کنی

ناگهان

رهایم کردی

باد مرا با خود برد

تو گریه می کردی

من لبخند می زدم

به آسمان رفتم

به ابرها

به خورشید

هنوز لبخند می زدم

بادبادک ها فقط لبخند می زنند!

حالا

میلیون ها سال گذشته است

همه چیز از بین رفته

و جهانی تازه شکل گرفته است

هیچ کس

حتی یادش نیست

که روزی

جایی به نام زمین وجود داشته است

درد بزرگی ست تنهایی!

من اما

در این تاریکی مطلق که مرا احاطه کرده است

هنوز لبخند می زنم

و به تو فکر می کنم...


#متین_اسماعیلی