شعر معاصر

شعر معاصر

اشعار متین اسماعیلی
شعر معاصر

شعر معاصر

اشعار متین اسماعیلی

بادبادک


دستهایم را گرفتی

لبخند می زدم

لبخند می زدی

دلم قرص بود که هرگز رهایم نمی کنی

ناگهان

رهایم کردی

باد مرا با خود برد

تو گریه می کردی

من لبخند می زدم

به آسمان رفتم

به ابرها

به خورشید

هنوز لبخند می زدم

بادبادک ها فقط لبخند می زنند!

حالا

میلیون ها سال گذشته است

همه چیز از بین رفته

و جهانی تازه شکل گرفته است

هیچ کس

حتی یادش نیست

که روزی

جایی به نام زمین وجود داشته است

درد بزرگی ست تنهایی!

من اما

در این تاریکی مطلق که مرا احاطه کرده است

هنوز لبخند می زنم

و به تو فکر می کنم...


#متین_اسماعیلی

کاش...


کاش
به همین سادگی
اتفاق می افتاد
در یک غروب دلگیر جمعه
برای خودم چای می ریختم
پشت پنجره می نشستم
باران می بارید
سیگاری روشن می کردم
شعری می سرودم
چشمانم را می بستم
خداحافظ!
و بعد
برای همیشه
فراموشت می کردم
کاش
به همین سادگی
اتفاق می افتاد...


#متین_اسماعیلی

وقتی تو نیستی...


فرقی نمی کند

بگذار تقویم هی ورق بُخورد

ثانیه ها هی سپری شوند

دقیقه ها

ساعت ها

روزها

شب ها

خورشید غروب کند

ماه در آسمان بدرخشد

سپیده بیاید

سحر برود

بگذار پاییز هرچه دلش میخواد شاعرانه باشد

دلگیر باشد

هی ببارد

اصلا بگذار هوایش هرچقدر میخواهد دونفره باشد

وقتی تو نیستی

بگذار

زمستان سر بشود

بهار سر برسد

فصل ها 

یکی

یکی

پشت سر هم

مثل قطاری که هرگز قرار نیست به مقصد برسد

بیایند و بروند...

 نه

فرقی نمی کند

وقتی تو نیستی

دنیا

به چرخ و فلک بزرگی می ماند

که بیهوده 

دور خودش میچرخد

الاکلنگی 

که مدام

بالا و پایینمان میکند...


                              #متین_اسماعیلی

صورتک


از بس که درون خود تلنبار شدم
با یاد تو خوابیدم و بیدار شدم


لبخند به روی صورتم خشکید و
چون صورتکی مدام تکرار شدم


#متین_اسماعیلی
  

تنهایی


تنهایی

پیر زن غمگینی ست!

نشسته 

بر ایوان خانه ی کوچکش

با اشکها و گوشه ی روسری اش

قاب عکس پسر جوانش را

پاک میکند

و میبوسد ... 


#متین_اسماعیلی

شعری که چشمهاش به این در سپید شد...


شعری که چشمهاش به این در سپید شد

از بس نیامدی که غزل نا امید شد


دریا شدی سراب شدی تشنه ات شدم

تا آمدم که غرق شوم ناپدید شد


آن بره ای که در دل من عاشق تو بود

حالا بیا ببین که چه گرگی پلید شد


گفتی که آرزوت تمامش مسلم است

اما نیامدی و تمامش بعید شد


#متین_اسماعیلی

یاد تو


یاد تو آواز قمر در دیلمان است

عشاق ، نی داوود یا جامه دران است


مغلوب چشمان توام با یک کرشمه

چشمان تو جادوی آواز بنان است


#متین_اسماعیلی

فاصله ها


پیش چشمت چه بگویم چه کنم این گله ها را

در دلم زلف تو بر هم زده این سلسه ها را


تا به چشمان تو چشمان من افتاد به هم ریخت

چه کنم در گسل چشم تو این زلزله ها را


خواب های من و آغوش تو دور از هم و با هم

بود آیا که شبی کم کنی این فاصله ها را؟


من و باران و شب و باز همان مساله باقی

مگرم وصل تو پایان دهد این مساله ها را


#متین_اسماعیلی

تبر بزن


امشب بیا به هر رگ من نیشتر بزن

جانم بگیر عشق بزن بیشتر بزن


من تک درخت خشک و کهنسال باغ تو!

ای عشق با تمام وجودت تبر بزن


#متین_اسماعیلی

پری غمگین


این شعر را


برای نخواندن سروده ام!


دکمه های کلافه ی پیراهنت را


به دست باد بده


عریان شو


و میان شعرم بیا


لا به لای واژه های برهنه ام


غلت بزن


موهای طلایی ات را پریشان کن


خالق تانگوی همآغوشی


سطرها و واژهایم باش!


سیب افتاده در دامنم


جاذبه بهانه ای بیش نبود


برای لمس تن تو


و هبوط


دروغ بزرگی که به تو نسبت دادند


عریان شو


و میان شعرم بیا


عریان که می شوی


تمام آبهای جهان


آبستن سونامی بوسیدنت می شوند


و تمام وال ها


بی درنگ


سر به ساحل میزنند


دل از تمام دریاهای جهان برده ای


صورت ماه تو


مدام


به این جذر و مد 


دامن می زند


پری کوچک غمگین فروغ


عریان شو


به شعرم بیا


میان واژه های برهنه ام غلت بزن


این شعر را


برای نخواندن سروده ام



#متین_اسماعیلی